ღToGeTHeR♥ღ♥

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 58
بازدید ماه : 909
بازدید کل : 92773
تعداد مطالب : 379
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content




آمار سایت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

Check PageRank

آگهی بهترین وبلاگ


☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل سیزدهم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

 قسمتــــــــــــــــــ 13

به اتاقی که حسام نشانم داده بود رفتم.اتاق خواب دو نفره ي که مثل همه جاي دیگر خانه با سلیقه و ظرافت تزیئن شده بود.تخت خواب و سایر وسایل آن همه چوب بامبو بود.نور اتاق بخاطر پردههاي صورتی و لوستري به همان رنگ ملایم و دلپذیر بود.در کمدها را باز کردم و خودم روي تخت نشستم.داخل هر سعی کمد کیپ تا کیپ لباس بود.آنقدر هیجان زده بودم که حد نداشت.
در یکی از کمدها فقط لباس شب و لباسهاي زرق و برق دار بود.از جایم بلند شدم.
پالتوي کلفتم را کندم و روي تخت پرت کردم و رفتم تا از نزدیک لباسها را زیر و رو کنم.همه قشنگ بودند،ولی از بین تمام پیرهنها و بلوز و دامنهاي رنگ و وارنگ یک پیراهن بلند زرشکی رنگ نظرم را جلب کرد. پیراهن بلند و رکابی بود و با دو بند نازك به شانه ها میرسید.
و در پشت که تقریبا باز بدب صورت ضربدري در میآمد.پیراهن از یک طرف چین میخورد و با یک بند ظریف طلائی تا بالاي زانو جمع میشد.آن را جلوي خودم گرفتم و رو بروي آینه ي میز توالت ایستادم.با تحسین به خودم نگاه کردم.رنگ زرشکی پیراهن با رنگ موهایم که حالا بعد از چند بار شستشو کاملا روشن شده بود خیلی هماهنگی داشت.
حسام را صدا زدم و هیجان زده پیراهن را نشانش دادم و گفتم:
اینو ببین،قشنگه؟
حسام سینی قهوه را روي پاتختی گذاشت و گفت:
-محشره،من خودم عاشق این لباسم.
پیراهن را جلوي خودم گرفتم و گفتم:
-ببین چقدر به موهام میاد،درست هم هم سایز منه.
-اره انگار واسه ي تو دوختند.میخواي پروش کنی؟
مردد به پیراهن و حسام نگاه کردم و گفتم:-نه،اندازه است دیگه.
حسام خندید و گفت:

-احمق ترسو.
-نه حوصله ندارم پروش کنم...اندازه است.
شانههایش را بالا انداخت و گفت:
-خودت میدونی،ولی اگه اندازه نبود بی لباس میمونی.
راست میگفت.گفتم:
-پس برو بیرون.
فورا از اتاق بیرون رفت و در را بست.از پشت در گفت:-پوشیدي صدام بزن.
-باشه،...نیاي تو.
صداي خنده ي بلندش را از پشت در شنیدم.قفل در کلید نداست.براي احتیاط صندلی میز توالت را پشت در گذاشتم و سریع بلوز شلوارم را در آوردم.حسام از پشت در گفت:
-پوشیدي؟
جیغ زدم:نه،نه،نیا.
ولی همانطور که وسط اتاق ایستاده بودم و به دنبال سر و ته لباس میگشتم دیدم که در اتاق تکان خورد.قلبم از جا کنده شد.خودم را پشت در نیمه باز پنهان کردم و داد زدم:
-حسام نیا.
صندلی چوبی کوچک از پشت در کج شد و لبه ي تیز آن به دیوار گیر کرد.غر زد:
این چیه؟
-کري میگم نیا تو.
ولی حسام آرام از لاي در رد شد و وارد اتاق شد.تمام تنم یخ کرد.پشت در کمد پنهان شدم و پیراهن را جلوي خودم گرفتم.حسام با دیدن من خندید و گفت:
-چرا انقدر ترسیدي؟فکر کردم میگی بیا.
جیغ زدم:
-خوب حالا که فهمیدي اشتباه شنیدي برو بیرون.
حسام با خنده سرش را خم کرد تا پشت در کمد را ببیند،ولی من بیشتر داخل کمد فرو رفتم و جیغ زدم:
-گم شو.
حسام با خنده جلو تر آمد.دستی که با آن پیراهن را نگاه داشته بودم بیرون بردم و پیراهن را توي صورتش زدم.زنجیر پائین پیراهن به صورتش خورد و فریادش بلند شد.با تشنج داد زدم:
-برو بیرون وألا خودت میدونی.
حسام همانطور که چشمش را گرفته بود پشت من رفت و روي تخت نشست و غر زد:
-چرا غربتی بازي در میاري؟کور شدم.
-جهنم،لباس هام رو واسم پرت کن میخواهم برم.
همانطور که پشتش به من بود گفت:
-بپوش بابا...شوخی هم سرش نمیشه،بپوش ببینمت.
-نمی خواهم...می خواهم برم.
حسام بلند شد و همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
-رفتم بابا بپوش.
به هر حال چاره ي نداشتم.اگر لباس را نمیگرفتم باید همان پیراهن صورتی بچگانه را میپوشیدم.وقتی صداي در اتاق را شنیدم و مطمئن شدم که حسام بیرون رفته است لباس را زیر و رو کردم و به هر سختی بود پوشیدم.بعد از اینکه بندهاي آن را مرتب کردم جلوي آینه ایستادم دهانم از تعجب باز ماند.
لباس قالب تنم بود.یقهٔ لباس گرد و شل با چند چین کوچک پائین افتاده و کمرش تنگ بود و این تنگی تا سر زانوهیم میرسید.از سر زانو دامن پیراهن کمی گشاد میشد و وقتی بند طلائی کنار آن را بالا کشیدم و گره زدم ساق پاهایم تا زیر زانو معلوم شد.پشت لباس تا کمر باز بود و با بندهاي ضربدري بسته میشد.
مطمئن بودم مامان با دیدن پیراهن قشقرق به پا میکند،ولی من میخواستم به هر قیمتی شده آن لباس را بپوشم و پیه هر چیزي را به تنم مالیده بودم.حسام مودبانه به در کوبید و با لحن با مزه ي که کمی از عصبانیتم کاست و خنده ام گرفت گفت:
-یاله نامحرمه بیاد یا بمیره؟-
بیاد.
در را گشود و قبل از آن که به من نگاه کند مخصوصاً پشتش را به من کرد و به جاي زدگی صندلی که روي دیوار افتاده بود نگاه کرد و گفت:
اوه اوه خونه خرابمون کردي،نگاه کن دیوار ریخته.فاجعه.بی صبرانه پاهایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
-منو ببین.
حسام ایش و فیش کنان برگشت و نگاهم،کرد.حالت بی تفاوت صورتش کم کم عوض شد و بشکل علامت تعجب و بعد تحسین تغییر شکل داد.با حالت اوا خواهري کوبید پشت دستش و گفت:
-واي ماه شدي!
با عصبانیت گفتم:
-چرا اینجوري میگی؟
لحنش عادي شد و گفت:
-می خواهم نترسی!بخدا نمی خواستم اذیتت کنم.

-خوب اشکال نداره بگو,واقعا خوبه؟
انگشت هاي دست راستش را جمع کرد و با ژست مخصوصی دستش را جلو آورد و گفت:
-عالیه! معرکه است! شیدا آخرشی!
با لذت چرخی زدم و گفتم:قبولم؟
-تو قبولی! من ردم!
خندیدم و پریدم روي تخت و گفتم:قهووهمون یخ کرد... دیرم هم شده.
تند و تند لیوان قهوه را که حالا یخ کرده بود سر کشیدم و گفتم:خوب من دیگه باید برم... برو بیرون.
کلافه صورتش را جمع کرد و گفت:مسخره!انگار من دختر ندیده ام!
-باز شروع کردي؟نري بیرون رو همین پالتو می پوشم و میرم
با سنگینی از جایش برخاست و گفت:نه بابا میرم!میرم !می ري بیرون می گیرنت بیچاره میشم.
تا از اتاق بیرون رفت فورا بلوز و شلوار خودم را پرشیدم. با تاکسی به خانه برگشتم.
وقتی به خانه رسیدم اوضاع بدتر از آنچیزي بود که فکر می کردم.به محض اینکه وارد راهرو شدم مامان از اتاقم بیرون آمد و پارچه سیاو رنگی را به طرفم پرت کرد که کمی جلوتر روي زمین افتاد.اول نفهمیدم جریان چیست ولی وقتی چند فدم جلوتر رفتم و پارچه را دیدم,لباس مشکی که براي تولد مریم پوشیده بودم شناختم. از شدت وحشت فقط
توانستم بگویم:این چیه؟
مامان که رنگ وصورتش از عصبانیت کبود شده بود داد زد:
-از من می پرسی؟ته کمد لباسهاي جنابعالی پدیاش کردم.
با تعجب دستم را روي یسنه ام گذاشتم و گفتم:کمد من؟این چی هست مگه؟
مامان که از پررویی من بیشتر از آنکه عصبانی باشد متعجب شده بود چشمهایش را گرد کرد و در حالی که جلو میآمد گفت:حالا خودت رو می زنی به اون راه؟باشه من می دونم و تو!لباس شب من تو کمد سلیطه خانم پیدا می شه, اونوقت روحش خبر نداره!آره واست پاپوش درست کردند!
همان موقع در راهرو باز شد و مریم با مانتو و مقنعه دانشگاه وارد شد.خسته و کلافه مقنعه اش را کند و به همراه کیفش به گوشه اي پرت کرد و گفت:چه خبرتونه باز شما دو تا؟دصاتون تا ته حیاط میاد.
مامان جلو رفت پیراهن را برداشت و به مریم نشان داد وگفت:ببین پیرهنم رو پیدا کردم 1
مریم چشمهایش را ریز کرد و گفت:کدوم پیرهن؟
-همونی که بخاطرش با تو دعوام شد!تو کمد خانم پیداش کردم.
-کمد کی؟
-کمد شیدا خانم
مریم با عصبانیت به اتاقش رفت و داد زد :دیدي بیخودي به من تهمت زدي مامان خانم.اول مطمئن شو بعد حکم بده!
و در اتاق را محکم به هم کوبید.من در حالیکه می کوشیدم خودم را مظلوم و بی گناه نشان بدهم دستهایم را از هم باز کردم,شانه هایم را بالا بردم و گفتم:مامان بخدا من روحم هم از این موضوع خبر نداره.کار خودشه!
مامان عصبانی پیراهن را روي مبل پرت کرد و با فریاد گفت:
بس کن انگار همه خرند.معلوم نیست چی تو اون سرت می گذره.برو بی حیاي دروغگو.
همان طور که با صداي بلند گریه می کردم به اتاقم رفتم و در را بستم.فورا لباسم را کندم و پیراهنی را که از حسام گرفته بودم پوشیدم.روي نوك پنجه بلند شدم و به چپ و راست چرخیدم.بهتر از این نمی شد.با خودم گفتم:شهاب از پشیمونی زمین رو گاز می گیره!دق می کنه.
بعد پیراهن را کندم و مرتب داخل کمدم آویزان کردم. چند ثانیه اي نگذشته بود که دوباره صداي داد و فریاد مامان بلند شد.ناگار داشت جریان را از اول براي یک نفر تعریف می کرد.پشت در رفتم و گوش دادم. مامان داد زد:
آمد گفت داره میره خونه دوستش لباس بگیره هر چی گفتم نرو جواب نداد و مثل جن بو دادا در رفت.وقتی رفت گفتم برم کمدش رو ببینم...ببینم این بچه واقعا لباس نداره که باید بره از مردم قرض کنه من خر رو بگو که دلم واسه این جونور سوخته بود.این لباس را توي کمدش داخل یک کیسه پیدا کردم.اول نفهمیدم این پیرهن نازنین خودمه. باور میکنی؟آخه چرا؟نمی فهمم.
بعد از چند ثانیه مریم جیغ کوتاهی زد و گفت:
آهان این همون لباسیه که تولد من پوشیده بدو...ببین...ببین..
-نمی دونم یادم نمی یاد چی پوشیده بود..مطمئنی؟
-آره گفت از دوستم قرض گرفتم!بعدش هم من یک شب خواستم ازش قرض بگیرم,گفت پسش دادم!
مامان پشت دستش زد و گفت:آخه چرا؟ این دختره چرا این کار را کرده؟
بعد انگها بغض کرده باشد ادامه داد:به خدا موضوع لباس نیست. من میخوام بدونم چرا این کار را کرده؟
هی نچ نچ می کرد و با خودش حرف می زد.مریم هم انگار توي فکر بود چون جواب نمی داد.
بعد یکدفعه با هیجان گفت:مامان برو ببین حالا یکی دیگه از لباسهات رو نابود نکنه؟
-چی؟
-مگه نگفت میره از دوستش لباس می گیره؟ خب ایندفعه معلوم نیست می خواهد چه دسته گل به آب بده!
بعد صداي پاهایشان را می شنیدم که با سرعت به طرف اتاق من می آمدند. فورا در اتاق را قفل کردم و روي تختخواب نشستم.
مامان دستگیره در را گرفته بود و به شدت تکان می داد و به در می کوبید. مریم داد زد:شیدا مامان کاریت نداره فقط می خواد لباس جدیدت رو ببینه باز کن.
داد زدم:باز نمی کنم درس دارم ولم کنید.
مادر با حرص گفت:نخیر یه چیزي هم بدهکار شدیم این دیگه کیه؟

مریم گفت:این به کی رفته من نمی دونم.
معلوم بود از باز کردن در منصرف شده اند.مامان که صدایش دورتر شده بود جواب داد:این سلیطه خودش اولیه. ما که از این جونورها نداشتیم تو خودمون.
مریم گفت:حالا اینقدر حرص نخور مامانی!چایی بریزم؟
دیگر به آشپزخانه رفته بودند صدایشان را نمی شنیدم. فورا تلفن ار برداشتم و به حسام زنگ زدم.تا گوشی را برداشت گفتم:حسام چه پیرهنیه!
-چه پیرهنیه؟
-عالیه!الان دوباره پوشیدمش. فیت فیتمه!این خواهرت خیلی خوش سلیقه است ها
دود سیگارش را با صدا بیرون داد وگفت :اوهوم.تو هم خوش هیکلی که به تنت اونقدر قشنگ بوده
انگار توي دلم قند آب کردند.
ذوق زده پرسیدم:راست میگی؟ واقعا؟
-نه دروغ میگم الکی واسه دلخوشیت خیکی!
با اینکه می دانستم شوخی میکند با لحن اعتراض امیزي خودم را لوس کردم و گفتم:بد سلیقه راست گفتی؟
-آره
بعد از چند دقیقه چوي امکان داشت مریم تلفن را بردارد خداحافظی کردیم. قبل از خداحافظیحسام که طبق معمول دلش نمی خواست که گوشی را بگذاردگفت:صبر کن!شیدا من شماره تو دارم؟
-ام.....نه
-اهان! خب پس....هیچی اشکال نداره پس فعلا.
خیلی معذب شده بودم گفتم:می خواهی شماره مونو یادداشت کن!
-مطئنی؟
-نه!راستش مامان باباي من خیلی گیرن...ناراحت شدي؟
-معلومه!تو خر فکر کردي من با اونها حرف می زنم؟
-نه آخه صداي من و مریمخیلی به هم شبیهه.
-باشه حرفی نیست
آنشب مادرم باز شکایتم را به پدرم کرد.و بابا هم طبق معمول با ملایمت و خونسردي با قضیه برخورد کرد.هر وقت بابا در مقابل شکوه هاي او آرام و خونسرد باقی می ماند مامان بیشتر عصبی می شد.عاقبت هم حرفشان شد و مادرم درحالیکه به اتاقش می رفت داد زد:اونقدر بهش رو بده که خودت هم توش بمونی...به درك من که دیگه با هیچ کدومتون کاري ندارم.
و در اتاق را به کوبید.
تا پنج شنبه صبح مامان درست و حسابی با من قهر بود. نه براي مدرسه رفتن بیدارم می کرد و نه براي خوردن غذا صدایم میزد.مریم هم برایم قیافه گرفته و سر سنگین بود.تنها کسی که در خانه با من دو کلمه حرف میزد بابا بود. که اصلا توي این خطها نبود و اگر از او می پرسیدند که چرا همه با شیدا قهر هستند به خاطر نمی آورد.من بر خلاف تصور مامان و مریم که فکر می کردند در فشار هستم اصلا از این موقعیت ناراحت نبودم.تمام مدت در اتاقم تلفی با حسام حرف می زدم.و بقیه اوقات در حال گوش دادن به صحبتهاي تلفنی دیگران بودم.از جمله آخرین مکالمه مریم و فراز خیلی به نظرم جالب آمده بود.
چهارشنبه شب بعد از شام از سر میز بلند شدم. مریم و مامان بدون اینکه از هویج و سیب زمینی هاي پخته که گوشه بشقابم جکع کرده و نخورده بودم ایراد بگیرند به محض اینکه از پشت میز بلند شدم بشقاب را برداشتند و روي میز را دستمال کشیدند.کمی لاي در یخچال خودم را معطل کردم شاید از حرفهایشان برنامه فردا را بفهمم ولی هیچ حرفی نزدند.بالاخره مریم با بد اخلاقی گفت:تمام هواي یخچال بیرون رفت. یا برو توش یا بیا بیرون.

پشت چشم نازك کردم و گفتم:چه بانمکی تو!
یک سیب ترش برداشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم
.پدرم که جلوي تلوزیون لم داده بود لبخندي تحویلم داد و گفت:بیا بشین پیش بابا!
می دانستم که مادرم از نرمی و مهربانی بیش از حد بابا مخصوصا در این موقعیت حسابی حرص میخورد. مردد جلو رفتم و خودم را کنار او روي مبل یکنفره جا دادم.دستش را دور بازوي من انداخت و از درس و مدرسه انداخت. کمی بعد مامان و پشت سرش مریم با سینی چاي از آشپزخانه بیرون آمدند. مامان با دیدن من چشم غره اي به بابا رفت و بعد از برداشتن چاي به اتاق خودش رفت.مریم هم کمی کنار ما نشست و بعد از خوردن چاي بدون اینکه به من محل بکذارد به اتاقش رفت. شانه هایم را بالا انداختم و پشت سرش زبانم را در آوردم.بعد از چند دقیقه وقتی دیدم بابا چرت می زند آرام از کنارش بلند شدم و به اتاقم رفتم.حدس می زدم مریم در حال صحبت کردن با فراز باشد تلفنم را وصل کردم و آهسته گوشی را برداشتم.حدسم درست بود. صداي فراز را شنیدم که با لحنی مهربانتر از حالت معمول
می گفت:مثل برق می گذره.بهت قول می دهم تا چشم به هم بزنی...
مریم ناراحت و عصبانی داد زد:براي تو مثل برق می گذره نه واسه من بدبخن که باید اینجا روزشماري کنم.
-عزیز من مگه فکر میکنی واسه من راحته؟ولی الن به نفع جفتمونه...عزیزم تو که از اولش می دونستنی من حتی روز خواستگاري هم مخصوصا روي این موضوع تاکید کردم. باور کن اینها همه اش براي خودتوئه. واسه تو .واسه ایندمون.
-بره به درك!نمی خوام اون اینده رو فراز!می فهمی؟من نمی تونم تحمل کنم.
-ولی تو می دونستی...
-می دونستم ولی حالا فرق کرده.حالا حتی یک ساعت نمی تونم از تو بیخبر باشم نمی تونم.
فراز همچنان مهربان جواب داد:عزیزم کاش می شد تو هم با من بیایی
مریم که معلوم بود بی صدا گریه میکند بینی اش را بالا کیشد و گفت:چرت نگو چه جوري؟
-هر جوري فکر میکنی اگه با پدرت صحبت کنم می گذاره قبل از رفتنم عقد کنیم؟
-نمی دونم بعیده
-مریم جون اینقدر بی تابی نکن. حالا کو تا رفتنم....تا اون موقع هم خیلی چیزها عوض میشه. غصه نخور باشه؟
مریم با تمسخر گفت:باشه. خب حالا دیگه جوك بگیم؟
-مریم میگی چیکار کنم؟می خواهی نرم؟نمی رم بی خیال همه چیز میشم.
-نه نمی خواهد خانواده ات را بندازي به جون من. تو نري مامانت منو زنده زندهز پوست میکنه...یه عمر سرکوفت میزنه.
-مریم جون چرا همه چیز رو سخت می گیري؟تو صبر کن من با پدرت صخبت می کنم .شاید همه چیز عوض بشه.
-فراز خودت هم می دونی نمیشه.آخه فکر کن من خودم وسط درسم هستم. ول کنم چهار سال با تو بیام اون ور دنیا تا تو درستو تموم کنی با فوق لیسانس برگردي اونوقت من از دانشگاه و همه چیزم واموندم.خود تو هم اونموقع منو قبول
نداري...نه نمی شه.
-خب تو هم با من مب آیی اونجا با من پذیرش می گیري و درست رو ادامه میدي.
-نمی شه فراز. نمی شه.همه اینها حرفه.خود تو سه سال دویدي تا بهت پذیرش دادند.......من چه جوري شش ماهه همه چیز رو درست کنم؟نمی شه.
حالا دیگر مریم با صداي بلند گریه میکرد.
کلافه در رختخواب نشستم و فکر کردم.پس فراز کارش درست شد. طفلک مریم حالا باید چهار سال صبر کنه.طفلک من.می دانستم تین بحث بی نتیجه تا صبح ادامه دارد براي همین تلفن را قطع کردم و خوابیدم.
پنج شنبه بعد از ظهر بالاخره بعد از 48 ساعت مامان کمی عقب نشینی کرد.و از طریق مریم خبر داد تا همراه انها به ارایشگاه بروم.
از صبح نگران همین موضوع بودم. می ترسیدم انها بروند و مرا با خودشان نبرند.از صبح انروز حالم بد بود و بغض داشتم. نمی دانستم چطور انشب را تحمل خواهم کرد. با ناراحتی د اتاقم نشسته و در افکار دور و درازم غرق شده بودم.ناخوداگاه ناخنم را می جویدم و با تلنگري اشکهایم اماده ریختن بود.مریم جلوي در اتاقم امد و داد زد:شیدا اماده شو بریم ارایشگاه فورا مانتو و شلوارم را پوشیدمو منتظر ماندم.سوار ماشین مریم شدیم و رفتیم . در راه هنوز هم مادرم با من سر سنگین
بود و اصلا تحویلم نمی گرفت. مریم بی حوصله و درهم بود.ولی هنوز چیزي به مامان و بابا نگفته بود.شاید امیدوار بود فراز از رفتن منصرف شود و همین جا بماند.قرار شد او فقط موهایش را صاف کند و لخت دورش بریزد. مامان هم که لابد طبق همان مدل قدیمی که عاشقش بود موهایش را شینیون می کرد.ولی من هنوز تکلیفم معلوم نبود. البته به جهاتی از این موضوع خوشحال بودم جون می دانستم تگر قرار باشد او برایم مدلی انتخاب کند یک مدل بچگانه است و اصلا راضی نبودم. ارایشگاه خیلی شلوغ بود ولی گویا مامان از قبل وقت گرفته بود به محض اینکه رسیدیم فرح جون کا موهاي مامان را
شروع کرد.مریم هم منتظر اتمام کار او بود چون هر دو فقط کا فرح جون را قبول داشتند.ولی براي من فرقی نداشت.و در این فرصت ژورنال مدلهلی مو را ورق می زدم.تا مدل قشنگی براي انشب پیدا کنم.کار مامان تمام شد و وقتی براي مانیکور دستهایش به آنطرف سالن می رفت مرا به یکی از شاگردهاي قدیمی آنجا نشان داد و گفت:سارا خون این شیدا دختر منه زحمت موهاش رو می کشی؟قربونت برم خیلی عجله داریم.
سارا دستهایش را خشک کرد و با لبخند به طرف من آمد.همان طور که به سمت صندلی پشت میز هدایتم می کرد رو به من ولی خطاب به مادرم گفت:چه مدلی می خواهد؟
تا بخواهم دهان باز کنم مامان گفت:مدل سبدي بباف براش
با اعتراض گفتم:من خودم مزون دارم.

مامان با چشم غره رویش را برگرداند و غر زد:هر کاري می خواهی بکن
بعد انگار تازه به نظرش رسیده باشد فورا به سمتم برگشت و گفت:خودتو دوباره شکل خانم بزرگها درست نکنی ها!
گفتم:نخیر
و مدل مورد نظرم را براي سارا توضیح دادم. می خواستم مهم موهایم را بالاي سرم جمع کند و بعضی تارهاي آنرا لوله لوله دروم بریزد. طوریکه انگار آن رشته ها خود بخود از لابلاي موهایم بیرون ریخته اند. سارا به دقت به حرفهایم گوش کرد چند بار سرش را تکان داد و بعد مشغول کار شد.موهایم بلند بود و خشک کردنشان نزدیک هب نیم ساعت وقت گرفت.بالاخره کار موهاي من هم تمام شد و سارا راضی از هنرش مادرم را صدا زد:خانم شرفی بیایید
دخترتون رو ببینید!
مامان سرش را بلند کرد و همانجا خشکش زد. از حالت چشم هایش فهمیدم اصلاً موهایم را نپسندیده. با اخم جلو آمد و گفت:
_شیدا این چه شکلیه؟ مصل زن هاي سی ساله!
سارا با ظرافت تافت را به زیر موهایم زد و گفت:
_ماشاا... مثل ماه شده!
فرح خانم هم به یکی از شاگردانش گفت:
_برو یه اسپند دود کن...بعد نگویند ما چشم شون زدیم. ماشاا... یکی از یکی خوشگل تر شدند.
ولی مامان اصلاً رضایت نمی داد. با دقت به موهایم نگاه کرد و رو به سارا گفت:
_موهاشو باز کنی چه جوري می شه؟
سارا با تعجب گفت:
_خراب می شه. اینکه خیلی قشنگه.

زیر لب غر زد:
_قشنگه ولی به سنش نمی آد!
فوراً از جایم بلند شدم، مانتو و روسریم را پوشیدم و گفتم:
_من آماده ام.
همه کارمندهاي آرایشگاه خنده شان گرفته بود. فرح خانم گفت:
_موش بخورت، چه نازه ماشاا...
تمام مسیر برگشت مامان با من دعوا کرد و سرم داد زد. حتی به مریم گفت:
_مریم رفتیم خونه موهاشو باز می کنم تو سشوار بگیر من درستش می کنم.
مریم به دادم رسید و گفت:
_نه خراب می شه...اون زیر تمام موهاش تو هم جمع شده . نمی شه، پف می کنه.
برخلاف آن دو بابا خیلی مدل موهایم را پسندید. وسط پیشانیم را بوسید و گفت:
-چه دختري دارم من!
مامان و مریم که براي عقد دعوت داشتند و رفتند تا آماده بشوند. مامان اصرار می کرد من هم همراه آنها بروم تا خیالش راحت باشد، ولی من خستگی را بهانه کردم و گفتم با بابا می آیم. می دانستم اگر لباسم را ببیند امکان ندارد بگذارد آن را بپوشم. ولی مامان هم حواسش جمع بود. قبل از رفتن به اتاقم آمد و پرسید:
_چی می خواهی بپوشی؟ ببینم!
هراسان روي تخت نشستم و گفتم:
_دیروز صبح دادمش خشکشویی. خوب شد یادم انداختی... باید عصري با بابام بریم بگیریمش.
_خوب بگو چه شکلیه. زیادي کوتاه نباشه.

_نه خیالت راحت ماکسیه!
هنوز خیالش راحت نشده بود خواست از اتاقم بیرون برود، ولی وسط در ایتاد و گفت:
_ببین شیدا جون تو رو خدا لباس نلجور نپوشی ها. آبروي خواهرت می ره...باشه؟ قربونت برم مادري!
_خیالت راحت لباسم خیلی قشنگه.
مریم کت و دامن حریر سفید پوشیده بود و لباس شبش را داخل ساك با خودش می برد. فکر کردم لباس او جلوي لباس من مثل اون پیراهن پفی صورتیه بچگانه است! یک پیراهن بلند مشکی با استین حریر که روي یقه نسبتاً بازش سنگ دوزي هاي سفید و قرمز داشت. آنها رفتند و من پشت میز توالت نشستم تا سر فرصت ارایش کنم. هر بار که خط چشم را به چشمم می کشیدم بغضم باز می ترکید و خط سیاه اشک روي گونه هایم جاري می شد. آخر به حمام رفتم و شیر آب را باز کردم و نشستم آنقدر زار زدم تا اشک هایم تمام شد. بابا از پشت در صدا زد:
_بابایی رفتی حموم مگه!
_نه کا داشتم الان می آم.
صورتم را شستم و با حوله خشک کردم، ولی از قیافه خودم توي آینه وحشت کردم. با بینی و چشم هاي پف کرده و صورت تغییر شکل داده ام. چشم هایم مثل دو تا خط نازك شده بود و لپ هایم عین لپ هاي سحر گل انداخته بود. حوله را روي صورتم نگه داشتم تا پدرم متوجه پفم نشود همان طور از حمام بیرون آمدم. بابا که جلوي تلویزیون لم داده بود گفت:
_دندونت درد می کنه بابایی؟
-نه خوبم.
و فوراً در اتاقم پنهان شدم. به هزار زحمت با پودر و روژگونه کمی از پف صورتم کم کردم. بابا پشت در آمد و گفت:
-شیدا جان کم کم آماده شو.

_چشم.
جوراب نازك مشکی و پیراهن زرشکی رنگ را پوشیدم. موهایم را دوباره مرتب کردم و نگاهی به سر و وضعم انداختم. خودم جا خوردم. در آینه یک دختر بیست ساله خیلی زیبا ایستاده بود که نمی توانستم چشم از او بردارم با خودم
گفتم: کی فکر می کنه چهارده پونزده سالمه!
رنگ موهایم با رنگ پیراهن کاملاً هماهنگی داشت. آرایشم ظریف و قشنگ روي صورتم نشسته بود و یک هوا پف صورتم را بانمک تر جلوه می داد. گردنبند مروارید مامان لابلاي یقه لباس افتاده بود و با کفش پاشنه بلند لباس به تنم
قشنگ تر بود. با دیدن خودم دوباره بغضم گرفت و گفتم:
_از دست تو شهاب!
بابا از توي راهرو گفت:
_شیدا خانم من آماده ام.
فوراً پالتوي بلندم را روي لباسم پوشیدم و از اتاقم بیرون آمدم. با صداي بلند گفتم:
_شیدا هم آماده است.
بابا با لذت به قد و بالایم نگاه کرد و گفت:
_بفرمایید جلو خانم.
همانطور که تصور می کردم بابا اصلاً به فکرش نرسید لباسم را ببیند و همه چیز تا آنجا به خوبی و خوشی گذشته بود. تپش قلب و دلشوره غریبی داشتم. سعی می کردم با کشیدن نفس عمیق جلوي اشک هایم را بگیرم، ولی فایده نداشت. با دستمال کاغذي اشک هایم را به محض اینکه می خواست از چشمم بریزد پاك می کردم. بابا در حال رانندگی اصلاً متوجه حال من نبود. جلوي یک گلفروشی ایستادیم و یک سبد بزرگ گل رز سفید گرفتیم. از بوي گل ها که داخل
اتاقک ماشین پیچیده بود دلهره و اضطرابم شدت گرفت و حالم بد شد. وقتی جلوي باغ بزرگ ایستادیم آنقدر ضعف داشتم و پاهایم می لرزید که بعید می دانستم بتوانم تا ته باغ روي پاهاي خودم راه بروم. فکر می کردم: شهاب! می شد الان گریه نکنم...می شد الان غمزده نباشم...می شد الان مجبور نباشم به عروسی ات بیایم...فقط اگر تو می خواستی! تو باعث همه اینهایی...الهی خوشبخت نشی! بابا دستش را زیر بازویم انداخت و داخل باغ شدیم. چراغ هاي ساختمان و باغ همه روشن بود و از دور صداي موزیک به گوش می رسید. وقتی به سالن شلوغ رسیدیم من به اتاق خانم ها رفتم تا
پالتوام را در آورم و خودم را مرتب کنم. با اضطرابی که هر لحظه بیشتر می شد به صحبت زن هاي دیگر گوش می کردم. زن چاق و کوتاهی که خیلی به سحر شباهت داشت و حدس می زدم خاله بزرگش باشد با ذوق و شوق براي زن کنار دستش تعریف می کرد:
_چه عقدي! چه قشنگ! چه ساده. سحر مثل عروسک شده بود. کاش آمده بودي...حالا اشکال نداره فیلمش هست می دهم ببینی!
با حرص به او نگاه کردم و از اتاق بیرون آمدم. سالن شلوغ و چراغانی شده بود. دور تا دور مثل سالن سینما صندلی چیده بودند و عده اي هم در محوطه باز وسط سالن می رقصیدند. صداي هلهله و سوت در گوشم پیچید و ناگهان چشمم به سحر افتاد که صورتش از شادي واقعاً می درخشید. دستم را به دیوار گررفتم که نیفتم و با نگرانی به اطرافش نگاه کردم. با اینکه می دانستم حالا سحر و شهاب عقد کرده و زن و شوهر شده اند امیدوار بودم شهاب را کنار او نبینم. بر خلاف انتظارم شهاب دست سحر را گرفته و درست کنارش ایستاده بود و به مهمانان لبخند می زد. موهایش را کوتاه تر کرده بود و صورت اصلاح شده اش برق می زد. در کت و شلوار تنگش معذب به نظر می رسید. صورتش از گرما سرخ شده بود و وقتی می خندید گونه هایش مثل سحر می درخشید. یک آن نگاهش به نگاهم افتاد. قلبم از جا کنده شد. هر کار کردم نتوانستم لبخند بزنم. به سرعت نگاهش را دزدید. سرش را کنار صورت سحر برد و گونه اش را بوسید. از ناراحتی دلم فشرده شد. فکر کردم: مخصوصاً خواست من ببینمش! چرا؟ 

 

نويسنده: تاريخ: 10 اسفند 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل سیزدهم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد اینجا هرمطلبی که دلتون بخواد پیدا میکنید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to saya.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com